سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و چون از صفین باز مى‏گشت ، به گورستان برون کوفه نگریست و فرمود : ] اى آرمیدگان خانه‏هاى هراسناک ، و محلتهاى تهى و گورهاى تاریک ، و اى غنودگان در خاک اى بى کسان ، اى تنها خفتگان اى وحشت زدگان شما پیش از ما رفتید و ما بى شماییم و به شما رسندگان . امّا خانه‏ها ، در آنها آرمیدند ، امّا زنان ، به زنى‏شان گزیدند . امّا مالها ، بخش گردیدند . خبر ما جز این نیست ، خبرى که نزد شماست چیست ؟ [ سپس به یاران خود نگریست و فرمود : ] اگر آنان را رخصت مى‏دادند که سخن گویند شما را خبر مى‏دادند که بهترین توشه‏ها پرهیزگارى است . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :36
بازدید دیروز :1
کل بازدید :17939
تعداد کل یاداشته ها : 27
04/1/31
6:45 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
sara[0]

خبر مایه

میرفتی مهد کودک مهر فرشتگان

اسم مربیت سمانه جون بود . عاشق سمانه جون بودی.بووووس

برای عید نمایش  پروانه ها رو اجرا کردید.شوخی

تو پروانه قرمز بودی لباست قرمز بود با بالهای توری قرمز:

من پروانه قرمزم      

به رنگ گل انارم

غصه نخور عزیزم

حالا میدم از رنگم

به بالهای تو رنگی

.....

دوست داشتن


92/12/3::: 3:37 ع
نظر()
  
  

دوسالت که بود حرف میزدی .شعر می خوندی.

آیدا جون مربی مهد کودک نشاط بود بهت شعر یاد داده بود:

دست دست دست        پا پا پا

مامان رفته سر کار         بابا رفته سر کار

رنگها رو بلد بودی

چند تا کلمه انگلیسی بلد بودی :

hello

apple

orang

cat

dog

hen

....

 

 

 

 

 

 

 


  
  

یک ماه بعد از تولد یکسالگی ات چون موهای پرپشتی نداشتی تصمیم گرفتم کچلت کنم

خیلی زشت و بامزه شده بودی یعنی چی؟

یه کلاه میذاشتیم سرتچشمک

ولی خیلی زود موهات در اومد.


92/11/9::: 1:42 ع
نظر()
  
  

جشن تولد یکسالگی ات رو جمعه 12 مهر در ماه رمضان 86 بعد از افطار گرفتیم.بووووس

همه خانواده بودند:عمو اسماعیل و خانواده اش - عمو مهدیوخانواده اش- عمو حمید و زن عمو ندا و ایلیا که تازه به دنیا اومده بود- مامان بزرگ و بابا بزرگ و خاله طاهره

یه کیک میکی موسی سفارش داده بودیم.البته طاقت نیاوردی بذاریمش رو میز و انگشتاتو کردی تو خامه کیک.

خوش گذشت.تبسم


  

نوروز 86 شش ماهه بودی برای دومین بار رفته بودیم بنیس  نامزدی دختر عمه ی من زینب.

اولین بار که رفتیم مسافرت  دو ماهه بودی رفته بودیم نامزدی پسر دایی من  داوود .

هشت ماهت بود که دندون در آوردی.

نه ماهه بودی که مامان مریض شد و رفت بیمارستان . کمرش شکسته بود.

از یازده ماهگی دستت رو به میز ومبل میگرفتی و می ایستادی  و یواش یواش راه میرفتی ولی می ترسیدی دستتو ول کنی .

پونزده ماهت بود که خودت تنهایی راه رفتی.

 

 

 


  
<      1   2   3   4   5   >>   >